گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
دانشجوی بزرگسال


سكاكی ، مردی فلزكار و صنعت‏گر بود ، توانست با مهارت و دقت دواتی‏
بسيار ظريف با قفلی ظريفتر بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد . انتظار
همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت . با هزاران اميد و آرزو آن را
به پادشاه عرضه كرد . در ابتدا همان طوری كه انتظار می‏رفت مورد توجه‏
قرار گرفت ، اما حادثه‏ای پيش آمد كه فكر و راه زندگی سكاكی را بكلی‏
عوض كرد .
در حالی كه شاه مشغول تماشای آن صنعت بود ، و سكاكی هم سر گرم خيالات‏
خويش ، خبر دادند - عالمی اديب يا فقيهی - وارد می‏شود . همين كه او
وارد شد ، شاه چنان سرگرم پذيرايی
و گفتگوی با آن شد كه ، سكاكی و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد .
مشاهده اين منظره تحولی عميق در روح سكاكی به وجود آورد .
دانست كه از اين كار تشويق و تقديری كه می‏بايست نمی‏شود ، و آن همه‏
اميدها و آرزوها بی‏موقع است . ولی روح بلند پرواز سكاكی آن نبود كه‏
بتواند آرام بگيرد . حالا چه بكند ؟ فكر كرد همان كاری را بكند كه ديگران‏
كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند . بايد به دنبال درس و كتاب‏
برود و اميدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو كند . هر چند برای يك‏
عاقل مرد كه دوره جوانی را طی كرده ، با طفلان نورس همدرس شدن و از
مقدمات شروع كردن ، كار آسانی نيست ، ولی چاره‏ای نيست ، ماهی را هر
وقت از آب بگيرند تازه است .
از همه بدتر اينكه ، وقتی كه شروع به درس خواندن كرد ، در خود هيچگونه‏
ذوق و استعدادی نسبت به اين كار نديد . شايد هم اشتغال چندين ساله او به‏
كارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد كرده بود ، ولی نه‏
گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد ، هيچكدام نتوانست او را از تصميمی كه‏
گرفته بود باز دارد . با جديت فراوان مشغول كار شد ، تا اينكه اتفاقی‏
افتاد :
آموزگاری كه به او فقه شافعی می‏آموخت ، اين مسأله را به او تعليم كرد
: " عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغی پاك می‏شود " .
سكاكی اين جمله را ده‏ها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب‏
از عهده برآيد ، ولی همين كه خواست درس را پس بدهد ، اين طور بيان كرد
: " عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغی پاك می‏شود " .
خنده حضار بلند شد . بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه ، پيرانه‏
سر ، هوس درس خواندن كرده به جايی نمی‏رسد . سكاكی ديگر نتوانست در
مدرسه و در شهر بماند ، سر به صحرا گذاشت . جهان پهناور بر او تنگ شده‏
بود . از قضا به دامنه كوهی رسيد ، متوجه شد كه از بلنديی قطره قطره آب‏
روی صخره‏ای می‏چكد ، و در اثر ريزش مداوم ، صخره را سوراخ كرده
است . لحظه‏ای انديشيد و فكری مانند برق از مغزش عبور كرد ، با خود گفت‏
: دل من هر اندازه غير مستعد باشد از اين سنگ سختتر نيست . ممكن نيست‏
مداومت و پشت كار بی‏اثر بماند . برگشت و آن قدر فعاليت و پشت كار به‏
خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد . عاقبت يكی از دانشمندان كم‏
نظير ادبيات گشت